سکوت نازک قلبم
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
زندگی برایم سراسر رنج و عذاب بود که تو آمدی و همچون شبنمی
بر گل آرزوهایم نشستی...تو هم بارانی بودی و دستهای بارانی ات را بر گونه های تب دارم گذاشتی...
و من نیز بوسه ای بر پیشانیت نشاندم... و تو قلب مرا ازآن خود کردی...
قلبم سراسر عشق بود و غرور...آکنده از مهر و محبتت...
اما گذر زمان عجیب سر ناسازگاری دارد... و ...وجودمان را کنار هم نمی خواست...
تو رفتی و مرا میان انبوه غمها رها کردی...و...من نیز برای دومین بار شکستم...
با صدای شکستنم باران نیز می بارید و باز دستهای من بارانی بود...
باز هم شاعری شدم با دستهای بارنی...
نوشته شده در پنج شنبه 90/11/6 ساعت
9:13 عصر توسط ثنااکبرزاده| نظرات ()