سکوت نازک قلبم
میخواهم بنویسم اما چگونه نمیدانم...میخواهم بمانم اما چگونه نمیدانم...
میخواهم زندگی کنم و سهم را از واژه ی بی تدبیر روزگار تیره و تار بگیرم...
اما با کدامین امید نمیدانم...هیچ چیز نمیدانم اما مینویسم تا شاید تو بدانی...
آیا خبر از قلب سوخته و پروبال شکسته ام در این گوشه ی قفس داری که نامش را زندگی گذاشته ام؟
چرا صدای نجواهای محبت آمیزت در کوچه پس کوچه ی احساس من به گوش نمی رسد؟
من هم رنجیده ام هم درد کشیده ام هم خندیده ام.....
هم زخم خنجر نارفق را بر پیکر روحم دیده ام و هم مرهم رفیقان را....
هم برای شادی گریسته ام هم برای دلتنگی.....
اما ایمانم همیشه در گوشم زمزمه میکندشاکر و شاد و عاشق باش...
برای وصال عشق باید سختی ها کشید...
باید فرهاد وار تیشه بر کوه زد و مجنون وار سر به بیابان....
کاش میدانستم عشق واقعی به هجران منجر میشود یا وصال.......
آنگاه عشق واقعیم را به تو ثابت میکردم و به همه....
دستهایم خالی است و جز عشق تو چیزی در دل ندارم.....