سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت نازک قلبم

مرگ من روزی فرا خواهد رسید....در بهاری روشن از امواج نور....

 

در زمستانی غبار آلود و دور...یا خزانی خالی از فریاد و شور..

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید...روزی از این تلخ و شیرین روزها...

 

روز پوچی همچو روزان دگر....سایه ایی از امروز ها دیروز ها....

 

 

دیدگانم همچو دالان های نور...گونه هایم همچو مرمر های سرد...

 

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود....من تهی خواهم شد از فریاد درد...

 

 

می خزند آرام روی دفترهای من....دستهای فارغ از افسون شعر....

 

یاد می آرم که در دستان من....روزگاری شعله میزد خون شعر...

 

 

خاک میخواهد مرا هردم به خویش...میرسند از ره که در خاکم نهند...

 

آه شاید عاشقانم نیمه شب....گل به روی گور غمناکم نهند...

 

بعد من ناگه به یکسو میروند....پرده های تیره ی دنیای من....

 

چشمهای ناشناسی می خزند...روی کاغذها و دفترهای من...

 

 

 

در اتاق کوچکم پا می نهند....بعد من با یاد من بیگانه ایی....

 

در بر آیینه نی ماند بجای...تار مویی دستی شانه ایی....

 

می رهم از خویش و می مانم ز خویش....

 

هر چه بر جا مانده ویران میشود...روح من چون بادبان قایقی...

 

 

می شتابند از پی هم بی شکیب...روزها و هفته ها و ماه ها...

 

چشم تو در انتظار نامه ایی....خیره می ماند به چشم راه ها..

 

می شتابند از پی هم بی شکیب...روزها و هفته ها و ماه ها...


چشم تو در انتظار نامه ایی....خیره می ماند به چشم راه ها...

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا....می فشارد خاک دامن گیر خاک...


بی تو دور از ضربه های قلب تو...قلب من می پوسد آنجا زیر خاک... 


بعدها نام مرا باران وباد...نرم میشویند از رخسار سنگ...


گور من گمنام می ماند به راه...فارغ از افسانه های نام و ننگ...!


فروغ فرخزاد

 


نوشته شده در شنبه 91/2/23 ساعت 11:35 صبح توسط ثنااکبرزاده| نظرات ()

دلم باز گرفته است.....از تمام بود و نبود دنیا.....

از اینکه هستی اما من ندارمت.........

از اینکه عطر بودنت را حس میکنم اما آغوشت را کم دارم.....

دلم گرفته از این بازی تکراری قایم موشک...هستی اما نیستم...هستم اما نیستی...

وای صدایت را که دیگر نگو...صدایت گوشم را نوازش میدهد اما صدایت سمت من نیست....

خیالت هم که دیگر هیچ..........نگویم بهتر است.....خیالت آغوشم را ترک نمیکند..........

این را بفهم من تو را کم دارم.......H.A


نوشته شده در سه شنبه 91/1/8 ساعت 11:21 عصر توسط ثنااکبرزاده| نظرات ()

مرگ من روزی فرا خواهد رسید....در بهاری روشن از امواج نور....

در زمستانی غبار آلود و دور...یا خزانی خالی از فریاد و شور...

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید...روزی از این تلخ و شیرین روزها...

روز پوچی همچو روزان دگر....سایه ایی از امروز ها دیروز ها....

 

دیدگانم همچو دالان های نور...گونه هایم همچو مرمر های سرد...

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود....من تهی خواهم شد از فریاد درد...

 

می خزند آرام روی دفترهای من....دستهای فارغ از افسون شعر....

یاد می آرم که در دستان من....روزگاری شعله میزد خون شعر...

 

خاک میخواهد مرا هردم به خویش...میرسند از ره که در خاکم نهند...

آه شاید عاشقانم نیمه شب....گل به روی گور غمناکم نهند...

 

بعد من ناگه به یکسو میروند....پرده های تیره ی دنیای من....

چشمهای ناشناسی می خزند...روی کاغذها و دفترهای من...

 

در اتاق کوچکم پا می نهند....بعد من با یاد من بیگانه ایی....

در بر آیینه نی ماند بجای...تار مویی دستی شانه ایی....

می رهم از خویش و می مانم ز خویش....

هر چه بر جا مانده ویران میشود...روح من چون بادبان قایقی...

 

می شتابند از پی هم بی شکیب...روزها و هفته ها و ماه ها...

چشم تو در انتظار نامه ایی....خیره می ماند به چشم راه ها...

 

می شتابند از پی هم بی شکیب...روزها و هفته ها و ماه ها...

چشم تو در انتظار نامه ایی....خیره می ماند به چشم راه ها...

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا....می فشارد خاک دامن گیر خاک...

بی تو دور از ضربه های قلب تو...قلب من می پوسد آنجا زیر خاک...

 

بعدها نام مرا باران وباد...نرم میشویند از رخسار سنگ...

گور من گمنام می ماند به راه...فارغ از افسانه های نام و ننگ...!

فروغ فرخزاد


نوشته شده در چهارشنبه 90/12/3 ساعت 11:18 صبح توسط ثنااکبرزاده| نظرات ()

همه می گذرند و می گویند *چقدر عجیب عاشق شدی*

و من بی توجه به گفته ها دامن چین چین آرزو می پوشم...

پولک شادی به سر میزنم تا تو بیایی...با طنین فراموشی نبودن ها

ولی کم کم پولک ها شل شدند و افتادند...

و تیک تاک ثانیه های انتظار به من می فهماند چقدر دیر است...

و دیدم که تو هرگز نمی آیی...

نمی خواهم باور کنم که حالا میان اموات خاموش اشک همه  میگذرند و میگویند.....

چقدر ساده فراموش شدی............


نوشته شده در شنبه 90/11/22 ساعت 12:30 عصر توسط ثنااکبرزاده| نظرات ()

خسته ام خیلی بیشتر از اون چیزی که کسی بتونه فکرش رو بکنه...

شاید تا حالا چشامو زیادی بسته بودم...غافل از اینکه تو دنیا داره چی میگذره...

زیادی تو دنیای کوچیکه خودم غرق شده بودم....وای...چه اشتباهی...

غافل از اینکه تو دنیامون اتفاقات بدی داره می افته...

که شاید هیچوقت جبران نشه....خسته از اینکه سرمون رو تو لاک خودمون فرو کردیم...

حرفمون شده درد دل خودمون....فقط خودمون....

به هیچی تو دنیا اهمیت نمی دیم...چرا اینقدر خودخواه شدیم؟؟؟

باید فکری کرد.......اما نمیدونم چه فکری....

باید حرف دیگری رو بزنیم.......حرف دل بقیه ی آدما....

باید فکری کرد.............

نظر یادتون نره.........


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/19 ساعت 3:39 عصر توسط ثنااکبرزاده| نظرات ()

   1   2   3   4      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
CATEGORIES

LINKS

SPECIFIC

DESIGN

OTHERS