سکوت نازک قلبم
میخواهم بنویسم اما چگونه نمیدانم...میخواهم بمانم اما چگونه نمیدانم...
میخواهم زندگی کنم و سهم را از واژه ی بی تدبیر روزگار تیره و تار بگیرم...
اما با کدامین امید نمیدانم...هیچ چیز نمیدانم اما مینویسم تا شاید تو بدانی...
آیا خبر از قلب سوخته و پروبال شکسته ام در این گوشه ی قفس داری که نامش را زندگی گذاشته ام؟
چرا صدای نجواهای محبت آمیزت در کوچه پس کوچه ی احساس من به گوش نمی رسد؟
من هم رنجیده ام هم درد کشیده ام هم خندیده ام.....
هم زخم خنجر نارفق را بر پیکر روحم دیده ام و هم مرهم رفیقان را....
هم برای شادی گریسته ام هم برای دلتنگی.....
اما ایمانم همیشه در گوشم زمزمه میکندشاکر و شاد و عاشق باش...
برای وصال عشق باید سختی ها کشید...
باید فرهاد وار تیشه بر کوه زد و مجنون وار سر به بیابان....
کاش میدانستم عشق واقعی به هجران منجر میشود یا وصال.......
آنگاه عشق واقعیم را به تو ثابت میکردم و به همه....
دستهایم خالی است و جز عشق تو چیزی در دل ندارم.....
سلام گل من...صدای خسته ام را می شنوی که از پس سالها دوریت به گوش میرسد؟
صدای سنگین سکوتم را می شنوی که مدام از درون قلب خسته ام سرکشی میکند؟
صدایم را بشنو زیرا خسته ام به جان شیرینت به چشمهای زلالت قسم خسته ام....
خسته ام به اندازه ی ثانیه ثانیه های نبودنت...ندیدنت...نشنیدنت...حتی لمس نکردنت....
آخر من تو را با تمام وجود میخواستم با ذره ذره ی احساسم....
درکم کن نبودنت تنهایم کرده...تنهاییم را دوست دارم اما تا به کی؟؟؟
تا به کی برای ندیدنت بمیرم و زنده شوم...؟....تا به کی خدا خدا کنم...؟
نمی خواهم بگویم خسته ام...خسته ام از اینکه هربار خواستم و نبودی دلتنگ بودم و بیقرار
شاید اگر اینچنین نبود من نیز نبودم ولی میخواهم بگویم اگر روزی محرم بغض های ناگفته ات نبودم مرا ببخش
کوتاهی کردم میدانم گاهی دور میشدم که تورا همین نزدیکی ها بیابم
همین جا کنار همین خاطره ها که به خیال مهربان تو دلخوش است
در سکوت شب تنها به تو می اندیشم و با خود فکر میکنم چرا باید شبهای من از لبخند تو دور باشد
چه می شد اگر دستهای سرد مرا در دستهای گرم خود بگیری تا سردی وجودم را احساس نکنم
و آرام لبانت را روی لبهایم بگذاری و نگاهت را در چشمانم بدوزی تا مست نشوم
آنوقت است که تو را تا حد پروردگار پرستش خواهم کرد
فراتر از آنی که فراموشت کنم
بالاخره تمام شد زایمان کلمات در بستر دلتنگی که سخت بود وشیرین...
از تو نوشتن را میگویم شروع بودن نفس کشیدن زندگی...که تو هستی...
حالا بگذار به هزاران چرا متهم باشم حتی قبل از اینکه شعر فریاد زدنت را دیده باشم...
این عادت بودن من است چرا که بین هرچه بودن است من بودن را برگزیده ام...
و گریزی نیست ازآن که اگر هم باشد من اهل نقاب نیستم...
برایم از دلت بنویس...دستهایم به نوشتن عجین شده است...
هر کلمه ای را که می نویسم در تو استحاله می شوم...
بیا تا برایت بگویم تا چه اندازه تنهایی من بزرگ است...
تنهایی من شبیخون تورا پیش بینی نمی کرد...
که من اینقدر بی کسی دیده ام و یادم رفته بود تنهایم...
کجای جاده به نگاهت بررخوردم که بن بست ترین لحظه ی ممکن را تجربه کرد دلم؟
حالا قرنهاست که تمام لحظه هایم را نیازمند حضور توام...
و کاری جز دوست داشتن تو بلد نیستم...
باد را نفس بکش دلتنگیم را می شوی....!
دلتنگم مثل وقتی تو نیستی بی تابم مثل وقتی که تشنه ی شنیدن صدایم باشی...
که در تمام تو جاریست و از هیج کجای دنیا به گوش نمیرسد...
در تمام ساعات از تمام باجه ها زنگ بزنی به صدایش تا حضورش را لمس کنی
و سهم تو از گفتنش فقط سکوت باشد
که نمیخواهی غرور نبودنت را با کلام بشکنی...
آخرین سنگر سکوت است هرچند برای من شعر باشد
که به ذات بودن نزدیکترم...
وقتی تو را غزل میشوم...هرچند چهار پاره بخوانم...