سکوت نازک قلبم
آن شب در سکوتی غریب خیالت را با اشک نشستم در امن ترین گوشه ی قلبم نشاندم...
جز اشک درآن بیدادگر تنهایی مونسی نداشتم این بود که اشکها نگذاشتند دلم از رازهای نهانش پرده برکشد...
همین اشکها بودند که مرهم زخمهایم شدند...و تسلایم دادند...
اشکهایم را دوست دارم اشکهایی که از درد صداقت می بارند...
اشکهایم را هدیه میکنم به کسانی که دلی بزرگ دارند و دردهای خاموش تا ببارند برکویرهای تشنه...
اشکهایم برای تو که در شبهای بی تپش گاهی سراغی از این دل دیوانه بگیری...
اشکهایم را نگه دار........
ای گل من!آنچنان با تو در آمیخته ام که صدای نفس پاک تو را...
با همه فاصله ها در دل همهمه ی مردم شهر میتوانم فهمید...
آنچنان با تو درآمیخته ام که به تاریکی ها سایه ات را در شب می شناسم...
ای عشق بیشتر با من باش...باتو بودن خوب است...با تو بودن یعنی شامها شعر و غزل...
بیشتر با من باش لحظه ها درگذرند...چشم بر هم بزنیم روزها میگذرد...
میروی در پی خوشبختی خویش و پس از رفتن تو لب من مرثیه ها میخواند...
قلمم میمیرد و ققط هر چه که بوده است میان من و تو در دل دفتر من میماند...
بیشتر با من باش...چه کسی میداند؟؟؟شاید این شام آخر باشد...